آخرین اخبار :
کد خبر : 42277 سه شنبه 23 اسفند 1401 اجتماعی

غربت یک دست فروشی سه نفره! / مهتاب مظفری سوادکوهی

مثل هر روز صبح که از کوچه بن بست مان بیرون می آمدم تا برای تهیه خبر یا گزارش به محل کار بروم ، روبرویم نشسته بودند. گاهی این سر چهار راه می نشینند و گاهی آن سر چهار راه. شنبه و یکشنبه و جمعه هم ندارد. هر روز هفته که از خانه بیرون بیایی، […]

مثل هر روز صبح که از کوچه بن بست مان بیرون می آمدم تا برای تهیه خبر یا گزارش به محل کار بروم ، روبرویم نشسته بودند.
گاهی این سر چهار راه می نشینند و گاهی آن سر چهار راه.
شنبه و یکشنبه و جمعه هم ندارد. هر روز هفته که از خانه بیرون بیایی، بساط این خانواده سه نفره را سر چهار راه محله می بینی!
حالا می خواهد هوا گرم و آفتابی باشد یا یک صبح سرد پاییزی و زمستانی! ماههای زیادی است که این مرد و زن به همراه بچه کوچکشان در محله ما بساط دست فروشی پهن می کنند و منتظر
می نشینند تا عابری ، مسافری یا رهگذری بیاید و از آنها چیزی بخرد.
در بساطشان هم جز چند جفت جوراب مردانه و زنانه و بچه گانه چیزی دندان گیر دیگری پیدا نمی شود.
بعضی وقتها که خیلی ولخرجی بکنند ، لیف دست بافی ، دستمال کاغذی جیبی ، ناخن گیری و یا چیزی به این بساط اضافه می شود که به اندازه سکوت صاحبانش بی رونق است!
این سه نفر همیشه ساکت و آرام کنار بساطشان می نشینند و دادکشی هم ندارند که برای تبلیغ جورابهایشان رجز خوانی بکند!
خیلی خوش شانس هم که باشند گاهی خودرویی مقابلشان ترمز می کند و به نشانه صدقه پولی کف دستشان می گذارد ، بدون آنکه چیزی از آنها بخرد تا اعضای خانواده خود را بیمه حوادث کرده باشند!
همسایه ها می گویند که آنها را قبلا در فلان خیابان دیده اند و بساط شان همین هایی بود که امروز در محله ما پهن است!
حالا اینکه چرا سه عضو از یک خانواده خودشان را معطل این سفره محقر و کم روزی کرده اند؟ الله و اعلم!
غروب که از محل کار برمی گردم ، می بینم که پدر خانواده کنار همسر و کودک خردسالشان نیست. مادر در حالی که دلبندش را سخت به خود می فشارد ، چیزهایی در گوش او می گوید.
پسر بچه چند لایه لباس زمستانی پوشیده و یک کلاه بافتنی هم به سر دارد.
دل به دریا می زنم و پیششان می روم. مادر حتی نمی پرسد که چیزی می خواهم یا نه؟!
زنی است چادری ، ریز نقش و سبزه رو که انگار جز در آغوش کشیدن فرزند کار مهم دیگری در دنیا ندارد. دست فروشی از سر و رویش نمی بارد! این را می شد از چند جفت جورابی که از بساط دست فروشی اش بیرون افتاده بود و خاکی شده بود ، فهمید!
اول قیمت چند جتفوراب را می پرسم و بعد در حالیکه مردد هستم از علت دست فروشی شان.
می گوید که تنها کاری که بلد هستند و نیاز به سرمایه زیادی ندارد همین است و من از لهجه غریب او می فهمم که اهل مازندران نیست!
پسر بچه بازیگوش در آغوش مادر وول می خورد و من به دستهای کثیف او نگاه می کنم که خدا می داند از صبح چند بار به دهانش برده است!
می گوید اهل خراسان است و از شهرستان بجنورد به ساری آمده اند. در زادگاهشان دست فروشی رونقی ندارد و شهرداری ساری هم با غیر بومی ها رفتار دوستانه ای ندارد. به آنها گفته بودند که قائم شهر بهشت دست فروشان است و شاید هم پر بیراه نگفته اند!
به مرکز شهر که می روی دست فروشها را از هر قومیتی می بینی. بعضی هاشان حتی موفق شده اند از محل درآمد دست فروشی، کسب و کار آبرومندی به هم بزنند و در این شهر صاحب مغازه یا غرفه ای شوند. شهرداری قائم شهر هم خیلی به آنها سخت نمی گیرد!
این موضوع آنقدر می ارزد و توجیه اقتصادی دارد که زنان و مردان ترکمن هر روز صبح زود از شهر خود بیرون می زنند و سوار بر قطار از بندر ترکمن تا قائم شهر را دو ساعته طی می کنند!
در میان این مهاجمان دست فروش ، اقوام ترک ، کرد ، ترکمن و خراسانی بیشتر از همه دیده می شوند!
از دلیل غیبت شوهرش می پرسم و زن که همچنان نگاه خجالتی خود را به من دوخته است ، با صدای آهسته می گوید که همسرش به مرکز شهر رفته تا به خیل دست فروشهای روزهای پایانی سال بپیوندد.
آخر سر این چهار راه چیز زیادی نمی توان فروخت و مردم به آنها بیشتر به دیده متکدی نگاه می کنند تا جوراب فروش سر محل!
وقتی تمایلش برای گفتگو را می بینم ، وسوسه می شوم درباره وضعیت زندگی اش هم بپرسم. انگار کسی تا به حال از حس غریبی او در این شهر نپرسیده بود!
می گوید مستاجر است و به همراه سه فرزندش در یکی از محله های حاشیه ای شهر ساری زندگی می کنند. دختر و پسرش هر دو دانشجو هستند و آنها مجبورند برای تامین هزینه های تحصیل و اجاره بها دست فروشی بکنند چون دستشان به جای دیگری بند نیست.
می پرسم با این بساط کوچکی که دارید چگونه هزینه های سرسام آور زندگی شهری را تامین می کنید و اصلا در طول روز چند جوراب می فروشید که سودش کفاف گرانی های امروز را بدهد؟!
باز نگاه شرم آلود خود را به من می دوزد و در حالیکه کودکش را در آغوش جا به جا می کند ، می گوید: شکر خدا بد نیست و زندگی مان می چرخد! می گویم چرا در این هوای سرد این طفل معصوم را به خود بیرون می آورید که از صبح تا شب از سرما بلرزد؟!
می گوید که همه کس و کارمان در بجنورد زندگی می کنند و اینجا کسی را نداریم تا بچه را به او بسپاریم.
به اینجا که می رسیم خودرویی با سرعت از کنارمان رد می شود و جورابهایی که از بساط بیرون افتاده اند را یک متر آن طرف تر پرت می کند. خم می شوم و برشان می دارم تا به بساط برگردانم. عجیب است که می بینم زن دست فروش حتی از جایش تکان هم نمی خورد و تنها کاری که می کند اینست که کودکش را بیشتر به خودش می چسباند! انگار که تنها دارایی او در دنیا همین یک فرزند است و او فقط باید از کودکش محفاظت کند!
به نشانه قدردانی از همکلام شدن ، یک جفت جوراب زنانه از او می خرم و می پرسم که آیا حاضر است که از کمک خیرین استفاده کند؟
در حالی که از پیشنهاد من گیج شده و من شک دارم که حتی متوجه منظورم شده باشد ، سری به علامت تایید تکان می دهد و می گوید: اشکالی ندارد!
خداحافظی می کنم و راه برگشت به منزل را در پیش می گیرم.
حالا دیگر به سر کوچه رسیده ام. یکبار دیگر برمی گردم و به عقب نگاه می کنم. آنها هنوز مثل دو جسم بی تحرک سر چهارراه نشسته اند و من به این فکر می کنم که در این غروب سرد زمستانی ، پسرک دست فروش در آغوش مادر خود به جز آبریزش بینی و نگاه ترحم آمیز عابران ، چه چیزهای دیگری از زندگی خواهد آموخت که در آینده به درد خودش و فرزندانش بخورد؟!
قائم شهر – مهتاب مظفری سوادکوهی

افزودن دیدگاه

دیدگاه ها